Thursday, March 21, 2013

به هر چه دل خوش می کنم، پر می کشد و می رود... باید بگذارم و بروم...



دلم گرفته
کاش هیچ وقت قلم هم به دست نمی گرفتم
کاش سواد هم نمی داشتم
نه می آمدم و نه می رفتم
دلم گرقته
گاهی که فکر می کنم می بینم دلم به هیچ چیز خوش نیست
اصلا نمی تواند باشد
می خواهم فکر نکنم و باز می کنم
انگار راه فراری نیست از این دایره ی پوچِ بودن
و نیست
و نیست
و نیست

Tuesday, January 29, 2013

این روزها...

 روزهای متمادی است -دارد به سال می رسد دیگر- که در فکرم،. روابطم را تحلیل می کنم، به ذره ذره ی وجود خودم فکر می کنم. جلوی بعضی نکات ستاره می زنم و بعضی هاشان را خط.
این همه روز و این همه حرف و واگویه منجر شد به حذف بعضی مکانها، بعضی آدمها و خیلی از حرف ها. روزهای زیادی نیست که دیگر می گویم خیلی خوبم و این شادی آور است. 
 شادی آور است که زندگیت را به دست بگیری، گاهی یقه اش را محکم بچسبی و بکشی اش به هر سو که تو می خواهی، فقط تو!
می خواهم روزهایم مال من باشند، اینطور زندگی بهتر پیش می رود، به میل من.
می خواهم از لحظه لحظه های بودن لذت ببرم. بزرگترین شانس زنده بودن شاید همین باشد.