Friday, April 29, 2011

روزهای سوء تفاهمی


توی اتوبوس روی صندلی کنار در نشست و به روبرو خیره شد. ایستگاه بعدی، پیرزنی با چرخ خرید به سختی و با کمک دو نفر سوار شد، در حالی که زیر لب تکرار می کرد که کسی هست به من کمک کند؟
اتوبوس مسیر مستقیم را تا ایستگاه دخترک دنبال کرد و او پیاده شد.
فکر ها در سرش می چرخید، یعنی من کی می رسم؟ اولین نفرم یا بچه ها زودتر از من می رسند و همین طور فکرهاش رو دور هم می چید که چه بگوید و چه بشنود و یعنی امشب، شب من خواهد بود؟
دیشب خوب نخوابیده بود و سر درد داشت. هراس اینکه هم اتاقی اش را بیدار کند شش صبح او را کشانده بود به آشپز خانه تا سرفه هایش را ادامه دهد.

...

توی جاده که افتادیم هوا آفتابی بود، اما گرم نبود.
پنجره رو که باز می کردی، باد نوازشت می کرد.
سکوت رو صدای ما می شکست که خاطره هامون رو چه خوب و چه بد با هم تقسیم می کردیم، به قول اینور آبی ها
share!
کلبه که مال ِ ما شد، با زیر و بمش آشنا شدیم.
...



یه روز خوب بهاری فکر می کرد از خواب پا شده و به بقیه ی مسابقه ی زندگی ادامه می ده
می دود
و به هیچ نمی سد
نه سوتی
نه تشویقی
و نه خط پایانی
برمی گردد و پشت سر چند نفر را با حلقه گل در گردن می بیند







Monday, April 18, 2011

او ی من

صبح باهاش حرف زدم، آرام و همیشگی بود. برای عصر قرار گذاشتیم که ساعتش رو که دستم جا مونده بود بهش پس بدم. یه ساعت سواچ بود با بند مات نقره ای، لنگه اش رو روزی برای کسی کادو خریده بودم. دلم خواسته بود که پیشم جا بمونه. بهانه ی دوباره دیدنش بود. آماده شدم و راه افتادم، پالتو قرمز و روسری با زمینه زرد و پر از گل پوشیدم که شاد باشم، که آخرین دیدارمون شاید تلخ نباشه. تمام راه چشمم به مسیر بود و فکرم پی اینکه فقط می خواد ساعتش رو پس بگیره؟ وقتی اومد و پیشم نشست دلم باز لرزید و شاید چشمام هم اشکی شد. پرسید: چرا این شکلی شدی؟ جوابی نداشتم گفت: می دونم دوستم داری، منم دوستت دارم اما منطقی نیست ما باهم باشیم. ... و رفت نه ساعتی دست من موند، نه بهانه ای... فقط دلم دستش جا موند.