Friday, April 29, 2011

روزهای سوء تفاهمی


توی اتوبوس روی صندلی کنار در نشست و به روبرو خیره شد. ایستگاه بعدی، پیرزنی با چرخ خرید به سختی و با کمک دو نفر سوار شد، در حالی که زیر لب تکرار می کرد که کسی هست به من کمک کند؟
اتوبوس مسیر مستقیم را تا ایستگاه دخترک دنبال کرد و او پیاده شد.
فکر ها در سرش می چرخید، یعنی من کی می رسم؟ اولین نفرم یا بچه ها زودتر از من می رسند و همین طور فکرهاش رو دور هم می چید که چه بگوید و چه بشنود و یعنی امشب، شب من خواهد بود؟
دیشب خوب نخوابیده بود و سر درد داشت. هراس اینکه هم اتاقی اش را بیدار کند شش صبح او را کشانده بود به آشپز خانه تا سرفه هایش را ادامه دهد.

...

توی جاده که افتادیم هوا آفتابی بود، اما گرم نبود.
پنجره رو که باز می کردی، باد نوازشت می کرد.
سکوت رو صدای ما می شکست که خاطره هامون رو چه خوب و چه بد با هم تقسیم می کردیم، به قول اینور آبی ها
share!
کلبه که مال ِ ما شد، با زیر و بمش آشنا شدیم.
...



یه روز خوب بهاری فکر می کرد از خواب پا شده و به بقیه ی مسابقه ی زندگی ادامه می ده
می دود
و به هیچ نمی سد
نه سوتی
نه تشویقی
و نه خط پایانی
برمی گردد و پشت سر چند نفر را با حلقه گل در گردن می بیند







No comments:

Post a Comment