Wednesday, June 29, 2011

خیابانهای تمام نشدنی

سوار اتوبوس شد.صندلی خالی؟ پیشنهاد خوبی بود. باد آرامی از دریچه ی کوچک بالای سرش می آمد و هوای داغ تابستان را قابل تحمل می کرد.مسیر از دانشگاه تا خانه که مثل هر روز باید در ایستگاه دهم، خط عوض می کرد. جایی برای نشستن و باد آرام و ثانیه های در حال تلف شدن. یادش آمد کتابی به همراه دارد. شروع به مطالعه کرد و کلمات بود که او را در بر می گرفتند. صدایی ، رسیدن به مقصد را خبر داد.اصراری برای پیاده شدن نداشت. حتی از جایش تکان نخورد . خیابان ها می گذشتند و کلمات او را در خود غرق می کردند. محله آشنا نبود، اما پیاده شد. به دنبال کافه یا بار و یا هر جایی می گشت که صندلی هایش را در خیابان گذاشته باشد. جایی که مردم را لمس کند. خیابان را گز می کرد، بی عجله. از تقاطع رد می شد، که تابلوی بار ته خیابان جذبش کرد. باری که مشتری اش، پیرزنی تنها بود. انتخاب خوبی بود.همانجا نشست، سفارش داد و همچنان کلمات را بلعید. سفارش دوم چای بود که بی عجله و سرِ ِ صبر، جرعه جرعه نوشیده شد . هر جمله، یک جرعه. گارسن که مشغول جمع کردن صندلی ها شد، تمام شدن وفت را خبر داد. راهی شد.

راضی بود از خیابانهایی که بی هدف گذرانده بودشان.

پی نوشت یک: پنه لو په به جنگ میرود

پی نوشت دو: لذت تقسیم این تجربه ی خوب با بهترین دوست زندگیم

پی نوشت سه: پیش زمینه ی همه ی اینها مکالمه ی کوتاه ولی دل چسب بود


Sunday, May 1, 2011

روزهای سوء تفاهمی

هر کس مشغول کارهای خودشه
حرف خودش رو می زنه
اما حرفها می چرخن
و هر بار نظر شخصی هر کدوممون قاطی اش می شه
و باز شاید برسه به نفر اول
که شاید حتی حدس هم نزنه که حرف خودش اینقدر گشته و باز برگشت خورده

Friday, April 29, 2011

روزهای سوء تفاهمی


توی اتوبوس روی صندلی کنار در نشست و به روبرو خیره شد. ایستگاه بعدی، پیرزنی با چرخ خرید به سختی و با کمک دو نفر سوار شد، در حالی که زیر لب تکرار می کرد که کسی هست به من کمک کند؟
اتوبوس مسیر مستقیم را تا ایستگاه دخترک دنبال کرد و او پیاده شد.
فکر ها در سرش می چرخید، یعنی من کی می رسم؟ اولین نفرم یا بچه ها زودتر از من می رسند و همین طور فکرهاش رو دور هم می چید که چه بگوید و چه بشنود و یعنی امشب، شب من خواهد بود؟
دیشب خوب نخوابیده بود و سر درد داشت. هراس اینکه هم اتاقی اش را بیدار کند شش صبح او را کشانده بود به آشپز خانه تا سرفه هایش را ادامه دهد.

...

توی جاده که افتادیم هوا آفتابی بود، اما گرم نبود.
پنجره رو که باز می کردی، باد نوازشت می کرد.
سکوت رو صدای ما می شکست که خاطره هامون رو چه خوب و چه بد با هم تقسیم می کردیم، به قول اینور آبی ها
share!
کلبه که مال ِ ما شد، با زیر و بمش آشنا شدیم.
...



یه روز خوب بهاری فکر می کرد از خواب پا شده و به بقیه ی مسابقه ی زندگی ادامه می ده
می دود
و به هیچ نمی سد
نه سوتی
نه تشویقی
و نه خط پایانی
برمی گردد و پشت سر چند نفر را با حلقه گل در گردن می بیند







Monday, April 18, 2011

او ی من

صبح باهاش حرف زدم، آرام و همیشگی بود. برای عصر قرار گذاشتیم که ساعتش رو که دستم جا مونده بود بهش پس بدم. یه ساعت سواچ بود با بند مات نقره ای، لنگه اش رو روزی برای کسی کادو خریده بودم. دلم خواسته بود که پیشم جا بمونه. بهانه ی دوباره دیدنش بود. آماده شدم و راه افتادم، پالتو قرمز و روسری با زمینه زرد و پر از گل پوشیدم که شاد باشم، که آخرین دیدارمون شاید تلخ نباشه. تمام راه چشمم به مسیر بود و فکرم پی اینکه فقط می خواد ساعتش رو پس بگیره؟ وقتی اومد و پیشم نشست دلم باز لرزید و شاید چشمام هم اشکی شد. پرسید: چرا این شکلی شدی؟ جوابی نداشتم گفت: می دونم دوستم داری، منم دوستت دارم اما منطقی نیست ما باهم باشیم. ... و رفت نه ساعتی دست من موند، نه بهانه ای... فقط دلم دستش جا موند.

Wednesday, February 23, 2011

زنگ

تنها تو اتاقش نشسته بود و یه فیلم چینی، هنگ کنگی، شاید هم ژاپنی می دید.
صدای زنگ در رو شنید، شک کرد که صدا از فیلم باشه..
اما از جاش پا شد و لباسش رو مرتب کرد، چون فیلم رو در حالی می دید که دراز کشیده بود.
آرام به سمت در رفت، چراغ راهرو خاموش بود ، اما از باریکه راه پائین در نور رو می شد دید و سایه ای هم دیده می شد.
یعنی کی می تونست باشه؟
صدای خودش رو شنید: کیه؟
جواب از پشت در ناواضح اومد ... اما صدای یه دختر بود
کلید رو مثل عادت همیشگی چهار بار چرخوند و دستگیره در رو پیچوند .
سه تا دختر ، با قوطی های آبجوشون پشت در ایستاده بودند. با لباسهای خیلی معمولی، موهای نسبتا ژولیده و بدون آرایش.
«با لهجه اسپانیایی باز هم اسم دوستشون رو تکرار کردند و باز هم گفت که او اینجا نیست، «اصلا من خونه تنهام.
در رو بست و این بار چهار بار کلید رو بر عکس چرخوند.