Monday, April 18, 2011

او ی من

صبح باهاش حرف زدم، آرام و همیشگی بود. برای عصر قرار گذاشتیم که ساعتش رو که دستم جا مونده بود بهش پس بدم. یه ساعت سواچ بود با بند مات نقره ای، لنگه اش رو روزی برای کسی کادو خریده بودم. دلم خواسته بود که پیشم جا بمونه. بهانه ی دوباره دیدنش بود. آماده شدم و راه افتادم، پالتو قرمز و روسری با زمینه زرد و پر از گل پوشیدم که شاد باشم، که آخرین دیدارمون شاید تلخ نباشه. تمام راه چشمم به مسیر بود و فکرم پی اینکه فقط می خواد ساعتش رو پس بگیره؟ وقتی اومد و پیشم نشست دلم باز لرزید و شاید چشمام هم اشکی شد. پرسید: چرا این شکلی شدی؟ جوابی نداشتم گفت: می دونم دوستم داری، منم دوستت دارم اما منطقی نیست ما باهم باشیم. ... و رفت نه ساعتی دست من موند، نه بهانه ای... فقط دلم دستش جا موند.

2 comments:

  1. من قربون دلت برم
    چرا همیشه اینجوری عطی چرا؟چرا ؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    من نمی تونم رابطه یکطرفه رو بپذیرم
    مگه میشه یکی یکی رو دوست داشته باشه اما اون یکی اونو دوست نداشته باشه؟نخواد که باهاش باشه؟
    خوش به حال پسرا که دل گنده ای دارند
    خوش به حالشون با اینکه می خوان با کسی باشن اما می تونن نباشن
    خوش به حالشون
    واقعاً خوش به حالشون

    ReplyDelete
  2. khosh be hale onaiy ke ya eshgho nemifahman,ya eshgho mindazan door... jama'ate sade del ya saatesho pishe kasi ja mizare hamish,ya delesho

    ReplyDelete