Thursday, March 21, 2013

به هر چه دل خوش می کنم، پر می کشد و می رود... باید بگذارم و بروم...



دلم گرفته
کاش هیچ وقت قلم هم به دست نمی گرفتم
کاش سواد هم نمی داشتم
نه می آمدم و نه می رفتم
دلم گرقته
گاهی که فکر می کنم می بینم دلم به هیچ چیز خوش نیست
اصلا نمی تواند باشد
می خواهم فکر نکنم و باز می کنم
انگار راه فراری نیست از این دایره ی پوچِ بودن
و نیست
و نیست
و نیست

Tuesday, January 29, 2013

این روزها...

 روزهای متمادی است -دارد به سال می رسد دیگر- که در فکرم،. روابطم را تحلیل می کنم، به ذره ذره ی وجود خودم فکر می کنم. جلوی بعضی نکات ستاره می زنم و بعضی هاشان را خط.
این همه روز و این همه حرف و واگویه منجر شد به حذف بعضی مکانها، بعضی آدمها و خیلی از حرف ها. روزهای زیادی نیست که دیگر می گویم خیلی خوبم و این شادی آور است. 
 شادی آور است که زندگیت را به دست بگیری، گاهی یقه اش را محکم بچسبی و بکشی اش به هر سو که تو می خواهی، فقط تو!
می خواهم روزهایم مال من باشند، اینطور زندگی بهتر پیش می رود، به میل من.
می خواهم از لحظه لحظه های بودن لذت ببرم. بزرگترین شانس زنده بودن شاید همین باشد.

Saturday, June 9, 2012

بعضی وقتها احساس پیری می کنم، گاهی هم خستگی. همه این جوری اند،نه؟
بعضی وقتها دلم از همه ی دل خوش کُنک هایم می بُرد، همه اینجوری اند، نه؟
بعضی وقتها به خودم می گویم: بزن به سیم آخر، همه چیز را بگذار و برو، ...، نه؟
.
.
.
تو که زبون نداری انگار، همه ی کاغذها اینجوری اند؟

Thursday, April 26, 2012

...

دلم برای خودم تنگ شده
برای خودِ خودم
نه اینکه با نگاهی در آینه این دلتنگی کم بشودها....نه...
موضوع پیچیده تر از اینهاست
...
دلم برای عطیه تنگ شده
...
قصد نوشتن کرده بودم، نشد که نشد...
دستهایم جوهری ماند و هیچ...
...

Wednesday, June 29, 2011

خیابانهای تمام نشدنی

سوار اتوبوس شد.صندلی خالی؟ پیشنهاد خوبی بود. باد آرامی از دریچه ی کوچک بالای سرش می آمد و هوای داغ تابستان را قابل تحمل می کرد.مسیر از دانشگاه تا خانه که مثل هر روز باید در ایستگاه دهم، خط عوض می کرد. جایی برای نشستن و باد آرام و ثانیه های در حال تلف شدن. یادش آمد کتابی به همراه دارد. شروع به مطالعه کرد و کلمات بود که او را در بر می گرفتند. صدایی ، رسیدن به مقصد را خبر داد.اصراری برای پیاده شدن نداشت. حتی از جایش تکان نخورد . خیابان ها می گذشتند و کلمات او را در خود غرق می کردند. محله آشنا نبود، اما پیاده شد. به دنبال کافه یا بار و یا هر جایی می گشت که صندلی هایش را در خیابان گذاشته باشد. جایی که مردم را لمس کند. خیابان را گز می کرد، بی عجله. از تقاطع رد می شد، که تابلوی بار ته خیابان جذبش کرد. باری که مشتری اش، پیرزنی تنها بود. انتخاب خوبی بود.همانجا نشست، سفارش داد و همچنان کلمات را بلعید. سفارش دوم چای بود که بی عجله و سرِ ِ صبر، جرعه جرعه نوشیده شد . هر جمله، یک جرعه. گارسن که مشغول جمع کردن صندلی ها شد، تمام شدن وفت را خبر داد. راهی شد.

راضی بود از خیابانهایی که بی هدف گذرانده بودشان.

پی نوشت یک: پنه لو په به جنگ میرود

پی نوشت دو: لذت تقسیم این تجربه ی خوب با بهترین دوست زندگیم

پی نوشت سه: پیش زمینه ی همه ی اینها مکالمه ی کوتاه ولی دل چسب بود


Sunday, May 1, 2011

روزهای سوء تفاهمی

هر کس مشغول کارهای خودشه
حرف خودش رو می زنه
اما حرفها می چرخن
و هر بار نظر شخصی هر کدوممون قاطی اش می شه
و باز شاید برسه به نفر اول
که شاید حتی حدس هم نزنه که حرف خودش اینقدر گشته و باز برگشت خورده

Friday, April 29, 2011

روزهای سوء تفاهمی


توی اتوبوس روی صندلی کنار در نشست و به روبرو خیره شد. ایستگاه بعدی، پیرزنی با چرخ خرید به سختی و با کمک دو نفر سوار شد، در حالی که زیر لب تکرار می کرد که کسی هست به من کمک کند؟
اتوبوس مسیر مستقیم را تا ایستگاه دخترک دنبال کرد و او پیاده شد.
فکر ها در سرش می چرخید، یعنی من کی می رسم؟ اولین نفرم یا بچه ها زودتر از من می رسند و همین طور فکرهاش رو دور هم می چید که چه بگوید و چه بشنود و یعنی امشب، شب من خواهد بود؟
دیشب خوب نخوابیده بود و سر درد داشت. هراس اینکه هم اتاقی اش را بیدار کند شش صبح او را کشانده بود به آشپز خانه تا سرفه هایش را ادامه دهد.

...

توی جاده که افتادیم هوا آفتابی بود، اما گرم نبود.
پنجره رو که باز می کردی، باد نوازشت می کرد.
سکوت رو صدای ما می شکست که خاطره هامون رو چه خوب و چه بد با هم تقسیم می کردیم، به قول اینور آبی ها
share!
کلبه که مال ِ ما شد، با زیر و بمش آشنا شدیم.
...



یه روز خوب بهاری فکر می کرد از خواب پا شده و به بقیه ی مسابقه ی زندگی ادامه می ده
می دود
و به هیچ نمی سد
نه سوتی
نه تشویقی
و نه خط پایانی
برمی گردد و پشت سر چند نفر را با حلقه گل در گردن می بیند