به نوشتن سوگند...
Thursday, March 21, 2013
به هر چه دل خوش می کنم، پر می کشد و می رود... باید بگذارم و بروم...
Tuesday, January 29, 2013
این روزها...
Saturday, June 9, 2012
Thursday, April 26, 2012
...
برای خودِ خودم
نه اینکه با نگاهی در آینه این دلتنگی کم بشودها....نه...
موضوع پیچیده تر از اینهاست
...
دلم برای عطیه تنگ شده
...
قصد نوشتن کرده بودم، نشد که نشد...
دستهایم جوهری ماند و هیچ...
...
Wednesday, June 29, 2011
خیابانهای تمام نشدنی
سوار اتوبوس شد.صندلی خالی؟ پیشنهاد خوبی بود. باد آرامی از دریچه ی کوچک بالای سرش می آمد و هوای داغ تابستان را قابل تحمل می کرد.مسیر از دانشگاه تا خانه که مثل هر روز باید در ایستگاه دهم، خط عوض می کرد. جایی برای نشستن و باد آرام و ثانیه های در حال تلف شدن. یادش آمد کتابی به همراه دارد. شروع به مطالعه کرد و کلمات بود که او را در بر می گرفتند. صدایی ، رسیدن به مقصد را خبر داد.اصراری برای پیاده شدن نداشت. حتی از جایش تکان نخورد . خیابان ها می گذشتند و کلمات او را در خود غرق می کردند. محله آشنا نبود، اما پیاده شد. به دنبال کافه یا بار و یا هر جایی می گشت که صندلی هایش را در خیابان گذاشته باشد. جایی که مردم را لمس کند. خیابان را گز می کرد، بی عجله. از تقاطع رد می شد، که تابلوی بار ته خیابان جذبش کرد. باری که مشتری اش، پیرزنی تنها بود. انتخاب خوبی بود.همانجا نشست، سفارش داد و همچنان کلمات را بلعید. سفارش دوم چای بود که بی عجله و سرِ ِ صبر، جرعه جرعه نوشیده شد . هر جمله، یک جرعه. گارسن که مشغول جمع کردن صندلی ها شد، تمام شدن وفت را خبر داد. راهی شد.
راضی بود از خیابانهایی که بی هدف گذرانده بودشان.
پی نوشت یک: پنه لو په به جنگ میرود
پی نوشت دو: لذت تقسیم این تجربه ی خوب با بهترین دوست زندگیم
پی نوشت سه: پیش زمینه ی همه ی اینها مکالمه ی کوتاه ولی دل چسب بود